.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
رزمنده 11 ساله مازندرانی از خاطراتش می گوید ...
جوانترین جانباز کشور کیست ؟
جوانترین جانباز کشور کیست ؟

شمال نیوز : اینبار به دنبال کم سن ترین جانباز روزهای دفاع مقدس رفتیم، در میان هزاران اسم به نام جانباز شیمیایی «محسن گرجی نوسری» رسیدیم .

به گزارش شمال نیوز به نقل از خبرگزاری فارس ، وی که متولد 8 تیر ماه 1354 است، در حال حاضر طبق پژوهش هایی که ما انجام دادیم، با 39 سال سن، به عنوان جوان ترین رزمنده جانباز دوران دفاع مقدس محسوب می شود.

البته در بین جانبازان افرادی هستند که در سنین کم و در بمباران شهرها مجروح شده اند اما اینبار به مناسبت هفته دفاع مقدس در جستجوی جوانترین جانباز رزمنده بودیم که در خط مقدم مجروح شده است .

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

وی که در سن 11 سالگی در جبهه از لشکر ویژه 25 کربلا به عنوان نیروی رزمی حضور پیدا کرده و از کم سن ترین رزمندگان کشور نیز به شمار می آید.

گرجی،جانباز سی درصد شیمیایی ،  هم‎اکنون کارشناس ارشد علوم سیاسی و یک خبرنگار است، با تماسی که با او داشتیم، قرار شد خاطرات ایام شیرین نوجوانی اش را ثبت و منتشر کنیم.

آنچه در ادامه می خوانید ماحصلی است از نشست صمیمی با کم سن ترین جانباز ایران که تقدیم مخاطبان ارجمند می شود.

***

11 سالش بود که به جبهه رفت، ده سال از نوجوانی و جوانی اش که بهترین سال های زندگی به شمار می رفت را در این بیمارستان و آن بیمارستان سپری کرد، از بیمارستان شهید بقایی اهواز و بیمارستان های تهران تا بیمارستان امام خمینی(ره) ساری و...

اول راهتمایی بود که هوای جبهه کرد، آن روزها جبهه و جنگ از همه چیز مهم‌تر بود، اولویت اول، دانش آموز درس‌خوان مدرسه راهنمایی آیت الله شهید مدرس قائم شهر وقتی برای رفتن جدی تر شد که بعد از عملیات کربلای 5، هر روز جای خالی معلم شهیدش «مراد کشاورز» را احساس می کرد.

بغض امانش را می برید و هر روز نقشه ای جدید می کشید تا مشکل سن و سالش را برای رفتن به جبهه حل کند!

شناستامه اش را ماهرانه دست‎کاری کرد و 4- 5 سال بزرگ‌تر اما با قیافه اش چه می کرد؟ چهره اش که به این راحتی ها قابل تغییر نبود و حسابی تابلو بود که او کودکی 11- 12 ساله ای بیش نیست.

وی درباره آن روزها می گوید: این قیافه کودکانه هم معضلی برای من شده بود، روزها در مقابل آینه می ایستادم تا راهی پیدا کنم که شاید چند سالی بزرگ‌تر نشان دهم. از طرفی به خاطر مراجعه زیادم برای اعزام به جبهه و مخالفت ستاد ناحیه بسیج، حسابی تابلو شده بودم تا جایی که از نگهبانی تا فرماندهی ستاد ناحیه می گفتند: «محسن! باز اومدی! برو چند سال دیگه بیا!» بالاخره یک روز موی سرم را تراشیدم و با چسباندن با مایع به صورتم ریش و سبیلی برای خودم درست کردم!

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

اورکت بلند کره ای هم پوشیدم و راهی ستاد ناحیه بسیج شدم. در مسیر که از محله مان می گذشتم، کسی مرا نشناخت، امیدوار شدم، خدا کند در ستاد ناحیه بیسج هم مرا نشناسند، شنیده بودم پاسدار جدیدی به قسمت جذب نیرو آمده، وارد ستاد ناحیه که شدم، نگهبانی را به سلامت گذشتم!

به اتاق ثبت نام که رسیدم بر خلاف همیشه این بار خلوت بود و این چیزی بود که من می خواستم، مدارکم را دادم، برادر ثبت نام کننده به من زل زده بود، حالا دیگر مطمئن شدم که باز هم لو رفتم، چند دقیقه ای از اتاق بیرون رفت و با «علی رضایی» فرمانده وقت ستاد ناحیه 2 شهید مزدستان وارد اتاق ثبت نام شدند، بغضم ترکید، رضایی مرا شناخت، همین که وارد شد، گفت: «این که آقا محسن خودمونه!» اون ها می خندیدند و من گریه که می خواهم بروم.

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

فرمانده ستاد ناحیه که دلش حسابی به رحم آمده بود، به مسئول ثبت نام اعزام جبهه در گوشی و رمزی و نسبتاً طولانی چیزهایی گفت، همه را نشنیدم، بخشی از آن این بود: «این که ول بکن نیست! ما براساس این قتوکپی شناسنامه ثبت نام می کنیم، حتما خانواده اش هم موقع اعزام ممانعت می کنند.» بالاخره ثبت نام من با موفقیت انجام شد.

خانواده ما به نوعی خانواده ای جنگی بود، دایی ام «شهید نجفعلی کلامی» که الگوی فکری و اخلاقی «سردار شهید حاج جعفر شیرسوار» بود، در همان نخستین روزهای جنگ به شهادت رسید، شور و حال خاصی در میان خانواده ما پدید آمده بود که در سال 1361 در عملیات رمضان دومین دایی ام «شهید علی اکبر کلامی» هم شهید شد.

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا - خرم‌شهر - یک روز قبل از مجروحیت

دایی نجف در منطقه بازی‌دراز مفقود شده بود، بعد از یکسال چشم انتظاری، پدربزرگم به دنبالش رفت، موفق نشد دایی را پیدا کند، همانجا ماند و وارد گردان های رزمی شد.

حاجی کلامی، آنقدر ماند که خبر شهادت دایی اکبرم را هر طوری که شده بودند او را پیدا کردند و به او رساندند.

بعد از تشییع دومین فرزندش او که قصد داشت باز هم به جبهه برود، با مخالفت های بچه های سپاه روبرو شد و آنها تأکید داشتند در قسمت تعاون سپاه ناحیه بماند و امورات آنجا را برسد.

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

بعد از اینکه حاجی به تعاون رفت، شاید خبر شهادت اکثر شهدای قائم شهر را او به خانواده های شان رساند، آنقدر این پیرمرد باصفا و زنده دل بود که به بمب روحیه در میان رزمندگان قائم شهری معروف شده بود.

همانطور که گفتم با کلی دنگ و فنگ بچه های ستاد با اعزامم موافقت کردند، صبح روز 13 آبان 66 که می خواستم به مدرسه بروم، بدون اینکه به پدر و مادرم اطلاع دهم، رفتم به رستای مری کلا، بین جاده قائم شهر به سیمرغ که قرار بود همه رزمنده های قائم شهر با میزبانی و پذیرایی اهالی این روستا عازم مرکز آموزشی گهرباران ساری و بعد به جبهه شوند.

ترس و لرز و استرس اینکه یک وقت خانواده ام بویی از قضیه ببرند، وجودم را فرا گرفته بود، بعد از ناهار اسامی را خواندند و ما را به صف کردند، ناگهان با کمال بدشانسی از پنجره مسجد پدربزرگم «حاجی کلامی» را دم در حیاط مسجد دیدم.

حاجی در تمام اعزام ها سرکشی می کرد و رزمنده ها را خاطر جمع از این می کرد که هوای خانواده های‌شان را دارد و کلی روحیه به آنها می داد.

بلاغ: محسن گرجی جوان ترین جانباز مازندران

از چپ: محسن گرجی - شهید محمدمهدی گرجی - مادر شهید

به خیال اینکه پدربزرگم بو برده و آمده که مانع رفتنم شود، سریع به سمت سرویس بهداشتی مسجد رفتم و در آنجا جا خوردم تا او مرا نبیند.

از لای شکاف های درب چوبی دستشویی مدام چشمم به حاجی کلامی بود تا بالاخره متوجه شدم که یکی از بچه های سپاه مرا لو داد و به پدربزرگم گفت که محسن اینجاست و توی دستشویی جا خورده.

حاجی کلامی دم در ایستاده بود و شاید بیش از 20 – 30 خانواده آمده بودند تا مانع از اعزام فرزندان شان شوند، این ها هم فکر می کردند حاجی آمده تا نوه اش را ببرد و به همین واسطه روحیه گرفته بودند که آنها هم بچه های‌شان را می توانند ببرند.

خیلی زمان جا خوردنم طول کشید و همه داشتند مهیای رفتن می شدند، احتمال داشت از اعزام جا بمانم، بالاخره با گریه و زاری و هق هق از دستشویی بیرون آمدم و گفتم: «بابابزرگ! من می خوام برم، ول کن منو، من می خوام برم.» گفت: «می خوای بری پسر؟» با گریه گفتم: «آره می خوام برم.» گفت: «خا برو.» تعجب کردم، گفتم: «برو؟ جداً برم؟» گفت: «گریه نکن پسر، برو.» گفتم: «پس چرا شما آمدی دنبالم؟» در جواب گفت: «آمدم بهت پول بدم، پول داری که داری اعزام می شی؟» گفتم: «نه.» دو تا 10 تومانی از جیبش درآورد و گفت: «برو پسر، دیگه گریه نکن.»

وقتی همه دیدند که حاجی کلامی با نوه اش چنین برخوردی کرد، شعار الله اکبر سر دادند و دیگر هیچ پدر و مادری جلوی بچه اش را نگرفت.

همه می گفتند حاجی کلامی که دو تا بچه هاش که شهید شدند و این همه سختی کشید، نوه 11 ساله اش را به جبهه می فرستد، ما که از حاجی بالاتر نیستیم.

آخر هفته ها خانواده ها به محل آموزش می آمدند که به بچه ها سر بزنند، کنار همان جاده گهرباران غذا درست می کردند، پدر و مادرم همان اولین هفته آمدند، مادرم گفت: «محسن جان! اگر می خواستی بری، اشکالی نداشت، می گفتی که من لباس ها و وسایل مورد نیازت را آماده می کردم، برو پسر، آفرین راه دایی هایت را ادامه بده.»

گاهی در جبهه فرماندهان که مرا می دیدند، می گفتند: «مادرت چه دلی داشت که تو را به جبهه فرستاد.»

محسن گرجی نوسری، اهل شهرستان قائم‎شهر، جمعی گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا، روز 4 خرداد 67 در شلمچه مجروح گاز شیمیایی شد.

بردارش «شهید محمدمهدی گرجی» نیز در همان روز در منطقه شلمچه به شهادت رسید.


ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

حبیبی 23 ارديبهشت 1394
افتخار مایی حاج محسن .
رمضان 3 مهر 1394
واقعا ما به امثال شما مدیونیم . آرامش امروز را مدیون امثال شماها هستیم.
رامین 20 دي 1394
سلام...من که از ایشون کوچکترم....

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.168 seconds.